خوابگاه، کپسول زمان: یادداشت های روزانه یک دانشجوی خوابگاهی

بشرا یعقوبیان

۱۴۰۳/۸/۱۳

تعداد بازدید:‌ 84

دسته‌بندی:

خوابگاه پسرانه

مدت زیادی از اقامت من در خوابگاه پسرانه نگذشته بود که متوجه جو متفاوت خوابگاه نسبت به آنچه که تاکنون تجربه کرده بودم، شدم. در خوابگاه پسرانه تهران و سایر خوابگاه دانشجویی و کارمندی به سختی می توانستم با دیگران ارتباط برقرار کرده و با آنها طرح دوستی بریزم. من هرگز در زندگی فرد فعال و اجتماعی نبوده ام که به قول برخی از افراد در یک چشم به هم زدن بتوانم با دیگران اخت شوم. اما از طرفی دیگر هم فردی نبوده ام که دیگران را از خودم برنجانم و دور کنم. اکنون آن چیزی که در خوابگاه پسرانه تجربه می کردم ورای تمامی تصوراتم بود. از همان اولین دقایق روز که از خواب بیدار می شدم به سختی می شد که بتوانم تنهایی خود را حفظ کنم. حتما از همان لحظات ابتدایی روز لازم بود با دیگران معاشرت کرده و به شکلی خودم را در گروه دیگران می دیدم. هر چه زمان بیشتری از روز می گذشت افراد بیشتری را در خوابگاه دیده و بیش از پیش احساس نیاز به یک تنهایی و خلوت فردی را حس می کردم. اما طولی نکشید که چنان به شرایط خوابگاه چنان عادت کردم که خودم هم از یادآوری عادت های قدیمی خود در خوابگاه متعجب می شدم. به راحتی با دیگران ارتباط می گرفتم و در واقع اگر روزی با دوستان خود در خوابگاه معاشرت نمی کردم آن روز حس ناخوشایندی در خوابگاه داشتم. خوابگاه من را به آدم دیگری تبدیل کرده بود. به همان اندازه که زندگی کردن در خوابگاه در ابتدا برای من سخت و دشوار بود، پس از این زندگی در خوابگاه به شکل خوشایندی ادامه داشت. اکنون تصور کی کردم که زندگی قبل از خوابگاه را آن گونه که باید و شاید به بهترین شکل سپری نکرده ام

خوابگاه پسرانه

در خوابگاه پسرانه در تهران زندگی به همان شکل جدید که به آن عادت کرده بودم ادامه داشت. مرتبا با خودم فکر می کردم که این شکل از زندگی بهتر است یا آنچه که قبلا به آن زندگی می گفتم. اکنون مرتبا در فکر سپری کردن زمان خود با دوستان جدیدم بودم. هر کاری که با دوستانم در خوابگاه پسرانه انجام می دادم بهترین و خوشایندترین لذت ها را برایم به همراه داشت. اکنون خوابگاه برای من مانند کپسول زمانی بود که من را نه از نظر زمانی که به آن عادت داریم بلکه از نقطه نظر زمان دیگری که افراد را تغییر می دهد، جابجا کرده بود. زندگی در خوابگاه پسرانه حتی در معمولی ترین و ساده ترین روزها هم چون با همراه با دوستان سپری می شود می تواند به خاطره ای دلچسب تبدیل شود. هرگز روزی را که خبر بیماری پدرم را در خوابگاه شنیدم فراموش نمی کنم. در آن لحظه دنیا بر سرم آوار شده بود و تلخ ترین احساسات را تجربه می کردم. در این شرایط بود که دوستانم هر یک به شکلی به کنارم آمدند و تلاش می کردند به نوعی بار این غم و غصه را از شانه های من بردارند. یکی از آنها دلداریم می داد در حالی که یکی دیگر از آنها تلاش می کرد راه حلی برای هر چه سریع تر رفتن من به خانه و نزد خانواده پیدا کند. من به غایت ناراحت بودم و آنها به همین اندازه نگران من بودند و تلاش می کردند به بهترین شیوه ای که می توانند من را از این غم عبور دهند

خوابگاه پسرانه

همیشه از دوران اقامتم در خوابگاه پسرانه به خوبی یاد می کنم

زندگی در خوابگاه پسرانه تهران می توانست خیلی سخت و دشوار باشد اگر من همچنان به عادت های همیشگی خود در زمینه ارتباط برقرار نکردن با دیگران ادامه می دادم. من در خوابگاه پسرانه یاد گرفتم که دوستی ها و ارتباط قوی تا چه اندازه می توانند نجات دهنده زندگی بشر بوده و هر فردی را از ناخوشایندترین مهلکه ها عبور دهند. همین ارتباطات به ظاهر ساده موجب شدند که من تعلق خاطری باور نکردنی نسبت به خوابگاه پسرانه و جو موجود در آن پیدا کنم و این روزها با گذشت سال ها از آن دوران همچنان از دوران اقامتم در خوابگاه پسرانه به خوبی و شادی یاد کنم. تمامی این مسائل سبب تبدیل شدن خاطرات آن دوران به خاطره ای زیبا و خوشایند در ذهن من و سایر دوستانم در خوابگاه پسرانه و هر خوابگاه دانشجویی دیگری شده است. 

دیدگاه‌ها